محل تبلیغات شما

دقیقا همین الان داره بارون میاد و من دارم همین آهنگی که روی وبمه رو گوش میدم.قاعدتا باید قند توی دلم آب شه ولی این اتفاق نمیفته.چرا؟چون با اتفاقایی که پشت سر هم داره میفته یه حس بی تفاوتی فوق العاده قوی منو داره تو خودش حل میکنه.

برگردیم به عقب.

من،در حالیکه بدترین شکست احساسی عمرمو تجربه کردم و باشگاهو ترک کردم و درخواست انتقالیمو کنسل کردم تا بتونم از این فاصله ی 9 ماهه برای بهتر کنار اومدن با شرایط

اوه لعنتی چه ویوی فوق العاده ایه اینجا.در نمازخونه بازه و رو به روی نمازخونه یه درخت بزرگ کاج هست که بارون داره میزنه تصویر فوق العاده ای رو با آهنگای ویگن تداعی میکنه.فقط من میتونم توی این وضعیت اسفناک خانه به دوشی اینطوری فکر کنم یا بقیه م مثل منن؟

داشتم میگفتم.

آره.میخواستم از این فاصله ی 9 ماهه برای بهتر کنار اومدن با تجربیات تلخم استفاده کنم.البته از اونجایی که با درخواست خوابگاهم مخالفت شده بود خودمو برای یه بیخانمانی موقت آماده کرده بودم.ولی فکر نمیکردم که تا این حد باشه.

مامان اینقدر نگرانم بود که حرص خوردنای من مبنی بر اینکه دنبالم این همه راه نیاد هیچ فایده ای نداشت.

همه ی حرکتای اصفهان به بابلسر حول ساعت هشت و نیم تا نهایت نه شب بود و این یعنی من هرکاری میکردم صبح زود میرسیدم بابلسر و این در حالی بود که کلی وسیله داشتم و هیچ جایی رو نداشتم.و یه معضل جدید،یه مادر نگرانم همراهم بود که نمیدونستم قراره شبو کجا بگذرونه.

اگر تنها بودم بالاخره یه جوری اسکان موقت میگرفتم ولی به مامانم که نمیدادن و این منو میترسوند.

همون صبح وسایلامو بردم و توی انبار دم در خوابگاه حضرت زینب گذاشتمشون و با مامان رفتیم دنبال خوابگاه خودگردان.

بعد از دیدن خوابگاهای خودگردان تصورم کاملا نسبت بهشون عوض شد.یکی از یکی کثیف تر و مزخرف تر.اولین جایی که رفتم وقتی گفتم سال آخر هستم با وجود اینکه جا داشتن ولی گفتن جا نداریم.چرا؟

چون فکر میکردن من دروغ میگم که سال آخر هستم و ممکن بود ترم آخر باشم و وسط سال دستشونو بزارم توی پوست گردو.خب احمقا تعداد واحدای منو چک میکردین!

به هر حال مهم نیست.

بعد از اون یه خوابگاه دیگه رفتیم که با وجود 250 نفر ظرفیت بهم گفت احتمالا برای من سال آخری جا ندارن.باور نکردم.مگه میشه 250 نفر زود تکمیل شه اونم سی ام شهریور؟

بگذریم.بعدی رو دیدیم و بعدی و بعدی و بعدی.

هیچکدوم خوب نبودن.یا کثیف بودن یا زیادی گرون یا امنیتش خوب به نظر نمیرسید یا دور بودن.

در نهایت گرمازدگی و ذوب شدن مچ پاهام به مامان گفتم برگردیم خوابگاه من مقنعمو از توی چمدونم در بیارم برم امور خوابگاه التماس کنم بهم خوابگاه بدن.

وحشتناک بود.منی که هیچوقت به هیچکس التماس نمیکردم این شرایط برام مثل سم خالص بود.یه نوع خودکشی.

وقتی رفتیم اونجا یه سری مدارک خواستن تا بهشون ثابت شه مادرم سرپرست منه.

خیلی ناامید شدیم هردومون.چون کسی نبود که مدارک لازمو برامون پست کنه.با این حال مهسا بعد دو روز مدارکو برای زینب به نوشهر پست کرد.توی اون مدت ما با معرفی فوق العاده پر از منت آشنای دوست مامانم به یه خوابگاه معرفی شدیم که خیل خیلی خیلی کثیف بود.یجورایی میشه گفت کثیف ترین خوابگاهی بود که دیدم.

همشون دروغگو بودن،همشون.میگفت ظرفیت نداریم ولی اون سه روزی که اونجا بودیم هرروز وقت و بی وقت مشتری می آورد و تمام اتاقا رو بهشون نشون میداد.

البته من همون شب اول که دیگه ناامید شده بودم از اینکه جایی رو پیدا کنم ، وسایلامو توی کمد چیدم ولی صبحش که بیدار شدم دیدم مامان همه ی وسایلامو جمع کرده بود و قراردادو کنسل کرده بود.با این حال تا یه جایی رو پیدا کنیم اونجا موندیم و این یعنی 3 روز.

روز آخر به عادله زنگ زدم و گفت که یه خوابگاه خیلی خوب گرفته و منم سریعا رفتم همونجا.راست میگفت.خیلی خوب بود.فوق العاده بزرگ و تمیز و شیک و با آسانسور.تنها خوابگاهی بود که به جرئت میتونم بگم از خونمونم قشنگ تر بود.قرارداد رو بستیم و به زینب گفتم مدارکی که به دستش رسیده رو لازم نیست دیگه برام بفرسته و هروقت خودش اومد همراهش بیاره.

ولی دوباره فکر کردم.اونجا خیلی قشنگ و پرفکت بود.

ولی من به خوابگاه قبلی خودم عادت کرده بودم.جایی که سه سال زندگی کرده بودم و خاطرات خیلی خوبی داشتم.

بنابراین تصمیم نهاییمو گرفتم.چهارشنبه صبح به زینب گفتم که با یه سرویس مدارکو بفرسته و تا ساعت سه بعد از ظهر مدارکو به امورخوابگاه تحویل دادم  توی اتاق بیست نفره اسکان موقت گرفتم.و مامان دوباره قراردادم با خوابگاه جدید رو کنسل کرد و بعد از اینکه مطمئن شد من وسایلمو جاگیر کردم برگشت اصفهان.

بد نبود.

به هرحال نمیشد برای اسکان موقت انتظار بیشتر از اینو داشت.

ولی دیروز که اسکان موقتم تموم شد برای تمدید کردنش دوباره درگیر امورخوابگاه شدم ودیدم که برای بار سوم با درخواستم مخالفت شده با وجود اینکه مدارک پزشکی و مدارک دیگه ی مامانو بهشون داده بودم.روز مزخرفی بود.

من و آتنا و سحرو مجبور کردن که از اون اتاق بیست نفره به نمازخونه بریم.ما هم وسایلامونو مجددا بار زدیم و منتقل کردیم به نمازخونه.

از دیشب نمازخونه م و فقط دو شب اسکان دارم.

نمیدونم چه اتفاقی میفته.

شاید واقعا ترک تحصیل کنم.

همونطور که گفتم واقعا برام اهمیتی نداره که سه سال اینجا درس خوندم.بیشتر از این نمیتونم زیربار حرف زور برم اونم زمانی که دیگه ظرفیت تنها خوابگاه خودگردان خوبی که سراغ داشتم پر شده بود.

دست راستمم دچار یه نوع حساست پوستی شده که دقیقا نمیدونم چیه ولی دون دون شده و مداوم میخاره.احتمالا بخاطر این باشه که اینجا خیلی تمیز نیست.

دیشب هرکی رد میشد یه نگاهی بهمون میکرد و دلش به حالمون میسوخت.

تهوع آور بود.

زهرا دوست عارفه میگه این روزا خاطره میشه،ولی اون اتاق داره.

بهار میگه این روزا میگذره،ولی اون خونشون بابله و رفت و آمد میکنه و براش خیلی دشوار نیست.

راستی بهار آذرماه عروسیشه.خیلی خوشحالم بابت این قضیه ولی اینکه لباس مناسبی ندارم آزارم میده.

فکر نمیکنم توی وضعیت فعلی این دغدغه ی هوشمندانه ای باشه.

زینب امروز میگفت جواب کمیسیونا تا عصر میاد.اگر بهم خوابگاه ندن واقعا انصراف میدم ولی میدونم برای انصرافم باید جریمه پرداخت کنم.

از هر راهی برم ضرره.ولی دیگه مهم نیست.

حداقلش اینه که اینقدر مشکلاتم زیاد بود که دیگه وقت نکردم به شکست عاطفی احمقانه م فکر کنم.

به نظر میاد دارم بزرگ میشم.!

زر مفت شماره شونزده

زر مفت شماره پونزده

زر مفت شماره چهارده

یه ,ولی ,خوابگاه ,رو ,خیلی ,توی ,بود که ,فوق العاده ,بعد از ,و این ,از این

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مهارت های سید مصطفی موسوی بصراوی نژاد فرش و مبل