محل تبلیغات شما



دقیقا از اینکه توی نیم ساعت فکر میکنم طرف قابل اعتماده و آدرس وبلاگ فوق شخصیمو بهش میدم عمیقا حالم از خودم بهم میخوره.آدما استعداد خاصی پیدا کردن که بهم ثابت کنن هیچکدومشون لایق دونستن نیستن.

مطلقا.

به درک اسفل و سافلین(ولم کن بابا توام این وسط غلط املایی میگیری از من) که از اولین بودن خوشت میاد.میگم که خیلی شیک بسوزه.دست کم چهار پنج نفر دیگه به جز اون آدرس وبلاگمو دارن و اتفاقا اصلا هم برام مهم نیست که دارن.فقط آدرسو به هرکی میگم الکی بهش میگم تو اولین نفری و توی دلم به حماقت و سادگیش میخندم.

دقیقا مثل اون تو اولین عشق من و اولین کسی هستی که عاشقش شدم و اولین فلانی هستی که توی زندگیم و و و و به خورد همدیگه میدین.

آروم باش غازچرون به اعصابت مسلسل باش.

آره راست میگی نباید زود از کوره در برم.خیلی وقته که این عصبانی شدنا رو کنار گذاشتم.

آفرین درستشم همینه.

این روزا تقریبا میشه گفت هیچ تایم خالی ای ندارم.روزا دانشگاهم و شبا هم توی بوفه ی خوابگاه تا ساعت یازده و نیم یا دوازده شب کار میکنم.

اون وسطا درسمو هم میخونم.یکم نگران پروژمم که هنوز هیچ کار خاصی واسش نکردم ولی چیزی که مشخصه اینه که  وقت ندارم.

واقعا ندارم.

تازه زبیده بهم یاد داد که چطوری میشه شال گردن بافت و خلاصه اینکه درگیر اونم هستم.

زبیده و خدیجه و منا هر سه تاشون رفتن خونه هاشون و من تنها موندم.

راستی اسمشونو آوردم،من واقعا توی هم اتاقی خوش شانسم.خیلی دخترای ماهی هستن.

زبیده و خدیجه ترکمن هستن و آق قلا زندگی میکنن،یکی از شگفت انگیز ترین اتفاقات روزمره م گوش دادن به حرفاشونه که یه کلمه ش رو هم اگر ترکمنی صحبت کنن متوجه نمیشم و چیزایی که درمورد رسماشون بهم میگن واسم جالب توجهه.

زبیده یه هنرمند تمام عیاره،اون خیلی قشنگ خیاطی میکنه،دو سوم لباساشو خودش میدوزه.قلاب بافی هم میکنه.یه کش موهایی درست میکنه که آدم دلش میخواد موهای بلندی برای بستن با اون کش موها داشته باشه.

منا هم خیلی دختر مهربونیه،خیلی هم بامزه س.یکم غر غرو هست ولی نه از اون غرغرو هایی که حال آدمو بهم میزنن.هر سه تاشون یه ورودی از من پایین تر هستن.

واقعا خوشحالم که سال آخر دانشگاهه و بالاخره فرصت پیدا میکنم روی بقیه ی چیزایی که دوست دارم و کارایی که دوست دارم تمرکز کنم.

راستی نمیدونم توی زر مفت قبلی گفتم یا نه؟

ولی همون شبی که از اصفهان به سمت بابلسر حرکت کردیم نگین بهم پیام داد و کمی صحبت کردیم و در نهایت با هم آشتی کردیم.

این فوق العاده ترین اتفاقی بود که توی اون مدت واسم افتاد.

به نظر من از دست دادن یه دوست خوب رنج خیلی بیشتری داره تا اینکه کسی رو که دوستش داشتی از دست بدی.

و واقعا بابت اینکه نگین اخلاقش مثل من گه نیست و هربار جریان مشابهی بود اون بهم پیام میداد یا به هر نحوی پیش قدم آشتی میشد خوشحالم.

البته این چیزی از ضعف اخلاقی من کم نمیکنه.بحث غرورم نیست،نمیدونم چه مرگم میشه.

عینکمو شکستم ولی روی اینو ندارم که به مامانم بگم.البته ممکنه درست بشه ولی هنوز فرصت نکردم ببرمش مرکز شهر تا به عینک سازی نشونش بدم.توی این مدت همش با لنز طبی بودم.

به خصوص تو بوفه.یه وقتایی واقعا چشممو اذیت میکنه و مجبورم چندین بار درش بیارم و تمیزش کنم و دوباره بذارمش توی چشمم.جوری که میشه کاسه ی خون.

گرسنمه.

ولی هیچ ایده ای ندارم که چیزی بپزم و بخورم یا اینکه در نهایت گشادبازی برم و اون ساندویچای مزخرف بوفه رو بخرم.

الان نیلوفر اومده پیشم.غازچرون برام مهمه ولی دوستم مهم تره.

بعدا بهت میرسم.

بای بای.


دقیقا همین الان داره بارون میاد و من دارم همین آهنگی که روی وبمه رو گوش میدم.قاعدتا باید قند توی دلم آب شه ولی این اتفاق نمیفته.چرا؟چون با اتفاقایی که پشت سر هم داره میفته یه حس بی تفاوتی فوق العاده قوی منو داره تو خودش حل میکنه.

برگردیم به عقب.

من،در حالیکه بدترین شکست احساسی عمرمو تجربه کردم و باشگاهو ترک کردم و درخواست انتقالیمو کنسل کردم تا بتونم از این فاصله ی 9 ماهه برای بهتر کنار اومدن با شرایط

اوه لعنتی چه ویوی فوق العاده ایه اینجا.در نمازخونه بازه و رو به روی نمازخونه یه درخت بزرگ کاج هست که بارون داره میزنه تصویر فوق العاده ای رو با آهنگای ویگن تداعی میکنه.فقط من میتونم توی این وضعیت اسفناک خانه به دوشی اینطوری فکر کنم یا بقیه م مثل منن؟

داشتم میگفتم.

آره.میخواستم از این فاصله ی 9 ماهه برای بهتر کنار اومدن با تجربیات تلخم استفاده کنم.البته از اونجایی که با درخواست خوابگاهم مخالفت شده بود خودمو برای یه بیخانمانی موقت آماده کرده بودم.ولی فکر نمیکردم که تا این حد باشه.

مامان اینقدر نگرانم بود که حرص خوردنای من مبنی بر اینکه دنبالم این همه راه نیاد هیچ فایده ای نداشت.

همه ی حرکتای اصفهان به بابلسر حول ساعت هشت و نیم تا نهایت نه شب بود و این یعنی من هرکاری میکردم صبح زود میرسیدم بابلسر و این در حالی بود که کلی وسیله داشتم و هیچ جایی رو نداشتم.و یه معضل جدید،یه مادر نگرانم همراهم بود که نمیدونستم قراره شبو کجا بگذرونه.

اگر تنها بودم بالاخره یه جوری اسکان موقت میگرفتم ولی به مامانم که نمیدادن و این منو میترسوند.

همون صبح وسایلامو بردم و توی انبار دم در خوابگاه حضرت زینب گذاشتمشون و با مامان رفتیم دنبال خوابگاه خودگردان.

بعد از دیدن خوابگاهای خودگردان تصورم کاملا نسبت بهشون عوض شد.یکی از یکی کثیف تر و مزخرف تر.اولین جایی که رفتم وقتی گفتم سال آخر هستم با وجود اینکه جا داشتن ولی گفتن جا نداریم.چرا؟

چون فکر میکردن من دروغ میگم که سال آخر هستم و ممکن بود ترم آخر باشم و وسط سال دستشونو بزارم توی پوست گردو.خب احمقا تعداد واحدای منو چک میکردین!

به هر حال مهم نیست.

بعد از اون یه خوابگاه دیگه رفتیم که با وجود 250 نفر ظرفیت بهم گفت احتمالا برای من سال آخری جا ندارن.باور نکردم.مگه میشه 250 نفر زود تکمیل شه اونم سی ام شهریور؟

بگذریم.بعدی رو دیدیم و بعدی و بعدی و بعدی.

هیچکدوم خوب نبودن.یا کثیف بودن یا زیادی گرون یا امنیتش خوب به نظر نمیرسید یا دور بودن.

در نهایت گرمازدگی و ذوب شدن مچ پاهام به مامان گفتم برگردیم خوابگاه من مقنعمو از توی چمدونم در بیارم برم امور خوابگاه التماس کنم بهم خوابگاه بدن.

وحشتناک بود.منی که هیچوقت به هیچکس التماس نمیکردم این شرایط برام مثل سم خالص بود.یه نوع خودکشی.

وقتی رفتیم اونجا یه سری مدارک خواستن تا بهشون ثابت شه مادرم سرپرست منه.

خیلی ناامید شدیم هردومون.چون کسی نبود که مدارک لازمو برامون پست کنه.با این حال مهسا بعد دو روز مدارکو برای زینب به نوشهر پست کرد.توی اون مدت ما با معرفی فوق العاده پر از منت آشنای دوست مامانم به یه خوابگاه معرفی شدیم که خیل خیلی خیلی کثیف بود.یجورایی میشه گفت کثیف ترین خوابگاهی بود که دیدم.

همشون دروغگو بودن،همشون.میگفت ظرفیت نداریم ولی اون سه روزی که اونجا بودیم هرروز وقت و بی وقت مشتری می آورد و تمام اتاقا رو بهشون نشون میداد.

البته من همون شب اول که دیگه ناامید شده بودم از اینکه جایی رو پیدا کنم ، وسایلامو توی کمد چیدم ولی صبحش که بیدار شدم دیدم مامان همه ی وسایلامو جمع کرده بود و قراردادو کنسل کرده بود.با این حال تا یه جایی رو پیدا کنیم اونجا موندیم و این یعنی 3 روز.

روز آخر به عادله زنگ زدم و گفت که یه خوابگاه خیلی خوب گرفته و منم سریعا رفتم همونجا.راست میگفت.خیلی خوب بود.فوق العاده بزرگ و تمیز و شیک و با آسانسور.تنها خوابگاهی بود که به جرئت میتونم بگم از خونمونم قشنگ تر بود.قرارداد رو بستیم و به زینب گفتم مدارکی که به دستش رسیده رو لازم نیست دیگه برام بفرسته و هروقت خودش اومد همراهش بیاره.

ولی دوباره فکر کردم.اونجا خیلی قشنگ و پرفکت بود.

ولی من به خوابگاه قبلی خودم عادت کرده بودم.جایی که سه سال زندگی کرده بودم و خاطرات خیلی خوبی داشتم.

بنابراین تصمیم نهاییمو گرفتم.چهارشنبه صبح به زینب گفتم که با یه سرویس مدارکو بفرسته و تا ساعت سه بعد از ظهر مدارکو به امورخوابگاه تحویل دادم  توی اتاق بیست نفره اسکان موقت گرفتم.و مامان دوباره قراردادم با خوابگاه جدید رو کنسل کرد و بعد از اینکه مطمئن شد من وسایلمو جاگیر کردم برگشت اصفهان.

بد نبود.

به هرحال نمیشد برای اسکان موقت انتظار بیشتر از اینو داشت.

ولی دیروز که اسکان موقتم تموم شد برای تمدید کردنش دوباره درگیر امورخوابگاه شدم ودیدم که برای بار سوم با درخواستم مخالفت شده با وجود اینکه مدارک پزشکی و مدارک دیگه ی مامانو بهشون داده بودم.روز مزخرفی بود.

من و آتنا و سحرو مجبور کردن که از اون اتاق بیست نفره به نمازخونه بریم.ما هم وسایلامونو مجددا بار زدیم و منتقل کردیم به نمازخونه.

از دیشب نمازخونه م و فقط دو شب اسکان دارم.

نمیدونم چه اتفاقی میفته.

شاید واقعا ترک تحصیل کنم.

همونطور که گفتم واقعا برام اهمیتی نداره که سه سال اینجا درس خوندم.بیشتر از این نمیتونم زیربار حرف زور برم اونم زمانی که دیگه ظرفیت تنها خوابگاه خودگردان خوبی که سراغ داشتم پر شده بود.

دست راستمم دچار یه نوع حساست پوستی شده که دقیقا نمیدونم چیه ولی دون دون شده و مداوم میخاره.احتمالا بخاطر این باشه که اینجا خیلی تمیز نیست.

دیشب هرکی رد میشد یه نگاهی بهمون میکرد و دلش به حالمون میسوخت.

تهوع آور بود.

زهرا دوست عارفه میگه این روزا خاطره میشه،ولی اون اتاق داره.

بهار میگه این روزا میگذره،ولی اون خونشون بابله و رفت و آمد میکنه و براش خیلی دشوار نیست.

راستی بهار آذرماه عروسیشه.خیلی خوشحالم بابت این قضیه ولی اینکه لباس مناسبی ندارم آزارم میده.

فکر نمیکنم توی وضعیت فعلی این دغدغه ی هوشمندانه ای باشه.

زینب امروز میگفت جواب کمیسیونا تا عصر میاد.اگر بهم خوابگاه ندن واقعا انصراف میدم ولی میدونم برای انصرافم باید جریمه پرداخت کنم.

از هر راهی برم ضرره.ولی دیگه مهم نیست.

حداقلش اینه که اینقدر مشکلاتم زیاد بود که دیگه وقت نکردم به شکست عاطفی احمقانه م فکر کنم.

به نظر میاد دارم بزرگ میشم.!


آخرش هرکاری کردم موفق نشدم اون آهنگه رو بزارم رو وبم.

به درک.

جدیدا زدم تو خط نوستالژیک،یه دلم میگه برو اون قالبی رو که چنننننندین سال پیش رو اولین وبلاگت بودو بزار رو این وب تجدید خاطره شه،با همون آهنگه

اون یکی دلم میگه زیبایی در سادگی ست:/

بدم میاد وسط بحث جدی توی مغزم پلی میشه لیموشو بدم؟هلوشو بدم؟

خدا بگم چیکارشون کنه؟

راستی درمورد میهمانی رفتنم پشیمون شدم،میخوام سال آخرم همون بابلسر بمونم.یه سال که این حرفا رو نداره،تازه شم به قول معین : سفر کردم که از یادم بری دیدموات؟نمیشه؟غلط کرده مگه دست خودشه؟

معینو ول کن آقا،من میرم که بشه ان شا الله.

حتی درمورد خوابگاهم که دیگه بعد سه سال بهم نمیدن با مامان صحبت کردم،اونم مثل خودم رفته تو خط به کیف و کتابم.خخخخ.

گفت نهایتش خودگردان ثبت نام میکنمت.آخه مامان اینقدر پایه؟

باشگاهو خبرم فقط پول دادم،آخرین جلسه ای که رفتم پنجشنبه هفته پیش بود که حرکت دست داشتم تا همین الان دست راستم فریادی شده.

به گاج رفتم.

منظورم روستای دیدنی گاجه.بی ادبای منحرف.

تو پست قبلی طی یک حرکت سامورایی زدم اسامی رو لو دادم ولی همش با خودم میگم به درک.

از کی بترسم آخه؟از شماهایی که منو نمیشناسین؟

لو میرم؟

بازم به کیف و کتابم.

برو عمو کی دیگه حوصله ی استرس داره؟

مژگان به مامان یه عالمه دمنوش داده من همه ی اونایی که مربوط به کاهش استرس و آرامبخش و این حرفاسو جدا کردم واسه خودم هرروز میخورم،

مزه ها یکی از یکی شخمی تر.

ولی بد نیست.به خودم تلقین میکنم تاثیر میذاره،تاثیر میذاره.

یه عالمه مداد رنگی هم پیدا کردم زیر مبل،احتمالا مامان تو زیرزمین از بساط بچگیم پیدا کرده بود میخواست بده به کسی،ولی به محض دیدنشون دوباره ذوق بچگونه م فعال شد دیروز نشستم لباسی رو که تو خوابم دیده بودم پوشیدمو نقاشی کردم.

حدود ده سالی میشد که نقاشی نکشیده بودم ولی بد نبود.

دلم از این دفتر نقاشیا میخواد که کاملا ساده ن و روشون طرحای کارتونیه.

کلا دلم برای بچگیم تنگ شده.

دلم میخواد اول مهر ساعت شیش و نیم بیدار شم،فرم مدرسمو بپوشم و وسایلامو بریزم توی کوله و برم مدرسه.همه هم نو.مداد رنگی،پاک کن و تراش،کیف،کفش

به گمانم دارم یه عقب گرد احساسی میکنم به زمان ابتداییم.ای کاش جدی جدی یک مهر اینجا بودم تا میرفتم به مدرسه ی ابتداییم سر میزدم.

به گمانم بیشترین شغلی که میتونه منو به اون زمان برگردونه معلمیه،یا مربی مهد.

البته نمیدونم مدرک کارشناسی جغرافیا رو به چه شکلی باید استفاده کنم که بتونم یه معلم باشم.شاید باید مدرکمو لوله کنم و به صورت شیاف ازش استفاده کنم و بعد از اینکه با حقیقت کنار اومدم بگردم دنبال یه پارتی و به یاد بیارم که اینجا ایرانه.

مگر اینکه بهم اجازه بدن توی مناطق محروم تدریس کنم

هوففففففففففففف،مغزم داغ کرد از این همه فانتزی.

نه مثل اینکه جریان جدیه،دارم جدی جدی عقب گرد میکنم.

خدایا خودت رحم کن خلاصه.مرسی.

پ.ن افزایشی:اومدم قالبو امتحان کنم ظاهرا قشنگ رو وبلاگ نمیشینه،نمیدونم مشکل از کده؟مشکل از منه؟مشکل از شماس؟این خوبه،اون خوبه،حیاط خوبه؟:/


این چند روز نسبتا همه چی به غیر از وضعیت مالیم خوبه.

 

لنگ دوزار پولم که بلیط رزرو کنم برگردم خونه.

خخخخ یاد این گداهایی افتادم که چسب میشن به مردم میگن پول ندارم برگردم خونه و هیچوقتم ظاهرا قرار نیست برگردن خونه.

زهرمار:))))

راستی یادم رفت بگم،با تلاشای بی وقفه ی نازی(مامان آنا) در زمینه رفتن روی مخش تونست قانعش کنه که برگرده دانشگاه و انصرافشو پس بگیره.فقط میخواست ما رو در به در کنه.اگه انصراف نداده بود هم الان خودش اینجا بود هم عادله.

سوال پیش میاد که اونا الان کجان؟

دقیقا.عادله طبقه ی پایینه اتاق 304 و انا هم بلوک 3 اتاق 308 بود که باز طبق معمول باهوش بازی دراورد و پیش نعمتی که بود اتاقشو عوض کرد و الان توی لاین ما اتاق 403 ساکنه.

البته مثلا.

دقیقا.فقط امیدوارم این هفته که اومد شبا رو تو تخت خودش بگذرونه،نمیتونم درک کنم چطوری با عادله یه ترم تمام پیش هم خوابیدن.غیر از اینکه وقتی خوابش میبره خودشو گسترش میده پتو رو هم دور خودش میپیچونه و منی که به دیوار پسبیدم یخ میزنم.

خخخخخ میخواستی تعارف نزنی.

چاره ی دیگه ای هم داشتیم؟

بیخیال چقدر غر میزنی؟

غر نمیزنم.نمیگم اون دو نفر جدیدی که اومدن مشکلی دارن ولی خب ترجیح میدادم با دوستای خودم هم اتاقی میموندم.لااقل برای سال اخری که احتمالا خوابگاه هستم.

سال دیگه م هستی.چاره ی دیگه ای نداری.

سارا هم چند روز پیش پیام داد و گفت سال بعد برمیگرده.

دو ساله قراره برگرده.مگه مهمه؟

نزن این حرفو.

دیگه چه خبره؟

گه فلسفی نخور پیلیز اعصابشو ندارم.

فردا باید برم برداشت.

این ترم کلا خیلی کار داری.

آره.اگر این خان شیشمو بگذرونم بعدش راحت تر میشم.گفتم یه ترم پارگی شدید بهتر از هر ترم پارگی جزئی ولی در هر صورت پارگیه.

امیدوارم بعدا که داری خاطراتتو مرور میکنی بتونی منظور خودتو بفهمی.

خخخخ خودمم همینطور.

کَصافطا گولم زدن.

میدونی چَرا؟

گمشووووووو :)))))


سلام

علیک:/

من چرا ماجرای نوشهر رفتن اردیبهشتو توی وبلاگ ننوشتم؟

یادت رفت.

اشکالی نداره پیش میاد اینقدر خودتو بخاطرش عذاب نده.

تایپت کند شده.

دکمه های کیبوردم سفت شدن.

نمیخوای بخوابی؟

مگه تو میخوابی؟

من تورو میشناسم.میخوابی که درداتو فراموش کنی.

فردا روز خوبی هست؟

اولین نشونه ی خوب بودنش اینه که بیدار شی.

شب بخیر.

شب بخیر.


بهم خوش گذشت؟

 

آره.

دیدن دوبارشون خیلی حس خوبی داشت،البته یکم احساس اضافی بودن میکنم که اونم بخاطر مدت زیادیه که موندم ولی در کل خوب بود.

ظرفشور خوبی هستیااااااا.

خفه شو عزیزم.

جدی میگم.

البته یه چیزایی رو هم فهمیدم که خیلی تو کف فهمیدنش بودم.

خاک تو سرت کنن:))))

خیلی بی ادب شدیا:)))

گمشو:))))

خب به من چه مگه تقصیر منه که فاصله ها  کمه؟:))))

در دیزی بازه ، حیای گربه کو؟

یییییییییی.

رفتیم سه هزار،بازار،دریا،چشمه کیله،خونه ی دخترخاله ی محمد،خونه ی داداش فاطی،خونه ی مامان ممد اینا و خونه ی مامان فاطی اینا.

کجا بیشتر خوش گذشت؟

خب صادقانه بخوام بگم واقعا تو خونه موندنو ترجیح میدادم ولی فکر میکنم خونه ی داداش فاطی رو بیشتر ترجیح میدادم.

خاک تو سرت.

چرا؟

گند زدی تو مبلشون.

خب به من چه؟

مبلشونو تازه خریده بودن.

من از کجا میدونستم؟

محمد گفت.

نه خره ، میگم از کجا میدونستم شلوارم رنگ میده؟

تو کلا هرجایی میری باید یه دور برینی به خونه ی طرف تا بهت خوش بگذره.

خب تقصیر خودشون بود میخواستن مبل رنگ روشن نخرن وگرنه من که شلوارمو شسته بودم.

کلی عکس گرفتم از طبیعت.

کلی عکس گرفتم از محمد.

فاطی خاک بر سر هرچی بهش گفتم برو پیش شوهرت وایسا عکس بگیریم اینا یادگاری میشه گفت نه من چاقم هروقت لاغر شدم عکس میگیرم.

:|

خدایا منو گاو کن.

واسه برگشتن یکم استرس دارم.

اشکالی نداره یاد میگیری.

ژل شستشوی صورتم داره تموم میشه.خداکنه داروخانه های اینجا داشته باشن.

پولم داره تموم میشه.

محمد میگه فاطی با من همنشین شده تنبل شده.

:|

دیگه خونشون نمیام:|

قهرم:|

چقدرم واسشون مهمه :|

نه بابا مهمه به رو نمیارن پررو نشم :|

راستی یه چیز دیگم فهمیدم.

چی؟

شمالیا احتمالا زیاد دور هم جمع میشن برای همین گرفتن عکس دسته جمعی خیلی واسشون مرسوم نیست.

:|

چیه؟

هیچی.از پاسخ ماندم.

راستی تلگرامم فیلتر کرذنا.

اجرکم عندالله:|

همین روزاس بیان اینجارو هم فیلتر کنن من از دست تو راحت شم.

مگه من چمه؟

ییییییییی.

گمشو.باهات قهرم.

گفتن بلاگفا بالا نمیاد.ولی الان اومد که.

ولشون کن حرف زیاد میزنن.

الان تنور داغه هرچی شایعه دارن میچسبونن.

این هفته کلی کارام عقب افتاد.

ارزششو داشت.

فکر کنم داشت.البته به شرطی که درسیو نیفتم.

ازت متنفرم.

منم همینطور.

بچه ها دیروز ویس فرستادن کلی منو مورد لطف قرار دادن.

خخخخخ.

زهرمار.اینقدر خندیدم.

بیشعور تو خودت میخندی اشکالی نداره اونوقت فقط مال من خارداره؟

بی ادبببببببببببببب.

یییییییییییییییییی:))))))

گمشو از جلوی چشمام خفه شو.

الان سرماخوردی اعصاب نداری.

آره بخدا.سه روزه آبریزش بینی دارم.سرویس شدم قشنگ.

اوپس.

من دیگه کم کم برم.

برو برو.

راستی.

چیه؟

قضیه اون استاد و چیزا حل شد.

آره منم فهمیدم.

بخدا خیلی زشته.یه سری خیلی هیزن.

آره واقعا.فقط تو چشم پاکی:|

کلا این مدلیم که از یه سری آدما همینطوری الکی خوشم نمیاد.

تو از خودتم یوقتایی متنفری چه برسه به بقیه؟

به نکته ی ریزی اشاره کردی:)))

برو دیگهههههههههههه.

باشههههههههههه.رفتمممممممممممم.نخور منوووووووووو.

خداسعدی.

خدانیما:)))


بالاخره پاییز شد.شهرو چراغونی کنین آخییییییییییش.چی بود این تابستون کوفتی؟حالم از تابستون به هم میخوره. البته امیدوارم بهش برنخوره ولی تابستون عزیز تو خیلی گرم و مزخرفی جونم برات بگه که توی این مدت بالاخره پروژمو تموم کردم و یداله عزیز بعد از این همه سرویس کردن دهن بنده تا همون دقیقه ی نود آخرش بم داد هیفده نمرات ترم تابستونمم که ارسال شد و بالاخره تامااااااااام.فقط این تندیس کوفتی رو این پسره باید بره برام بگیره پست کنه.یه قرن گذشت خدا نکنه فقط کارت پیش
امروز کنکور داشتم ولی نرفتم.با اینکه شصت تومن پول داده بودم واسه ی ثبت نام ولی حس کردم واقعا نمی ارزه.البته اینکه نخونده بودمم ممکنه تاثیر داشته باشه. دو هفته ی دیگه از ترم تابستونم مونده و من هنوز نرفتم بابلسر وسایلامو بیارم و معرفی نامه بگیرم،امیدوارم مشکلی پیش نیاد جدی جدی. خیلی دلم میخواد برم سر یه کاری ولی هنوز نتونستم یه کار درست و حسابی گیر بیارم،شاید حق با مامانه و اول باید تکلیف ترم تابستونم یکسره شه و بعد برم دنبالش.
با اینکه خیلی وقت نیست که اینجارو اپدیت کردم ولی نمیدونم چرا دلم تنگ شد. خب. من فارغ التحصیل شدم. به همین سادگی البته که هنوز در به دری های ترم تابستونم تموم نشده ولی در کل فارغ شدم. دیگه نمیرم بابلسر. اینا رو ول کنین قر تو کمرم فراوونه نمیدونم کجا بریزم؟ همین که دیگه مجبور نیستم اون جاده ی حوصله سر بری که چهارسال عمرمو اونم فقط شب رفتم و اومدمو تحمل کنم واسم کافیه.دیگه از گرمای مزخرف نیمسالای دوم و اون پنکه دستی مزخرف تری که توی هر اتاق چسبوندن به سقف که
خیلی دلم میخواد بگم از این بدترشم سرم اومده.ولی نیومده. خیر سرم میخواستم آتیش بزنم به مالم و ترم تابستون مجازی دانشگاه خوارزمی ثبت نام کنم در حالیکه هر واحد عمومی رو به اندازه ی خون باباشون میخواستن پول بگیرن فقط برای اینکه مجبور نشم ترم 9 بخاطر چندتا درس مزخرف معارف پاشم برم دانشگاه درحالیکه حتی بهم خوابگاهم نمیدن. ولی بگو چی شد؟ آفرین. من به اون سامانه ی مزخرف دانشگاهشون رفتم( تا الان فکر میکردم سامانه ی سما مزخرفترین سامانه ی دانشگاهیه ، ولی سامانه ی
آقا من امروز یه گندی زدم،یعنی جوری که برای درست کردنش مجبور شدم گند بزنم به روشویی. آفرین سوال خیلی خوبی پرسیدی غازچرون.چه گندی زدم؟ خب بذار حالا که بعد از این همه وقت دارم پست میذارم کامل همه چیو از اول بگم. یکی بود یکی نبود خا شوخی کردم حمله نکن امروز صبح وقتی که حدود ساعت یازده و نیم اینا بیدار شدم با یه صحنه ی زیبا مواجه شدم. من تو خونه کاملا تنها بودم مامان بخاطر کار بیمه ش رفته بود پیش سحر و گفت تا عصر نمیاد.من موندم و یه خونه ی خالی برو اون مغز
بیا با هم پرواز کنیم که من دوست دارم کفتر زیاد هووووووووو هووووووووووو هووووووووووو با اینکه از تتلو خوشم نمیاد ولی لامصب ریتم آهنگاش خیلی فاز میده. آره خواستگارا واسه تو ریدن والاااااااااا شدیدا دارم با این احساس آزادی بی حسی به جنس مخالف حال میکنم.همش فکر میکنم چقدر خوب شد خودمو وابسته ی یه زندگی کسل کننده ی متاهلی نکردم،کی اونقدر احمقه که ازدواج کنه و اونقدر احمق تر که بچه دارم بشه و احمق تر از اون احمق تری که بچه دار شده و دومی رو بیاره و الی آخر؟ این
با اینکه به نظر میرسه چون فروردینه و منم یه فروردینی ام باید این ماهو با پست خفه میکردم ولی در واقع نود درصد وقتمو گذاشتم پای فیلم دیدن. روی بالغ بر دویست نفر کراش زدم و در نهایت به این نتیجه رسیدم که واقعا چرا باید تو ایران متولد بشم؟:/ توی پاترمور تست دادم و متوجه شدم که من یه اسلیترینی ام.حالا میفهمم چرا اینقدر خباثت تو خونمه یو هاهاها:)))) عاشق لوکی شدم:/ کلا من همیشه عاشق شخصیتای منفی میشم:/ البته بچم آخرش آدم شد،البته نمیشدم بازم من روش کراش داشتم:/
خب. از وقتی برگشتم بابلسر دارم روزای به فنای واقعی عمرمو تجربه میکنم. متوجه شدم که بخاطر ثبت نشدن نمره ی پروژه م.من دیگه ترم آخر نیستم و نمیتونم بیست و دو واحدمو بگیرم. قبل از اینکه آموزش اینکارو کنه،خودم مثل بچه آدم سه تا درس معارفمو حذف کردم. در بهترین شرایط ممکن یا بهتره بگم مزخرف ترین شرایط ، اون سه تا درسو ترم تابستون میگیرم و اون دو تا درس کوفتی رو هم ترم نهم معرفی به استاد میگیرم. مزخرفه.مزخرفه.مزخرف.
نکته:توی پست قبلی گه تراوش کردم،من اصلا هم عاشق امیر نیستم:/ چرا باید عاشق یه الدنگ دخترباز بی تربیت باشم که به هیچ جاش نبود که من اون شب توی اون سرما توی شهر غریب تک و تنها افتاده بودم؟ تازه به خانوادمم توهین کرد.بی شعور.نمیدونم چرا اینارو یادم رفته بود؟ احتمالا بخاطر اون خوابایی که دیده بودم توهم زده بودم:/ ولی خب در هر صورت اون احساس بعد از 48 ساعت از بین رفت و همه چی به حالت عادی خودش برگشت. دیروز شخمی ترین جمعه ی اخیر بود.
نکته:متاسفانه یا خوشبختانه با وجود اون دو نفری که فکر میکردم دوسشون دارم و در نهایت نشد که بشه و موفق نشدنم به هیچ جام نبود فهمیدم ته قلبم هنوز عاشق امیرم:/ خودمم انتظارشو نداشتم.امروز متوجه شدم.مردشور این زندگی رو ببرن. این همه آدم. چرا باید اون کوتوله ی هیز تپلو دوست داشته باشم؟:/ نکته۲: دیروز فهمیدم آرمان یه مه(بله دقیقا به معنای واقعی خود کلمه)،قشنگ ریدم با این انتخابام.باز خدا خیلی دوستم داشت که چشم همچین موجودی رو نگرفتم و وارد زندگی جهنمیش

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

nahid.blogfa.com خانه دوست کجاست mahakchair