محل تبلیغات شما

دقیقا از اینکه توی نیم ساعت فکر میکنم طرف قابل اعتماده و آدرس وبلاگ فوق شخصیمو بهش میدم عمیقا حالم از خودم بهم میخوره.آدما استعداد خاصی پیدا کردن که بهم ثابت کنن هیچکدومشون لایق دونستن نیستن.

مطلقا.

به درک اسفل و سافلین(ولم کن بابا توام این وسط غلط املایی میگیری از من) که از اولین بودن خوشت میاد.میگم که خیلی شیک بسوزه.دست کم چهار پنج نفر دیگه به جز اون آدرس وبلاگمو دارن و اتفاقا اصلا هم برام مهم نیست که دارن.فقط آدرسو به هرکی میگم الکی بهش میگم تو اولین نفری و توی دلم به حماقت و سادگیش میخندم.

دقیقا مثل اون تو اولین عشق من و اولین کسی هستی که عاشقش شدم و اولین فلانی هستی که توی زندگیم و و و و به خورد همدیگه میدین.

آروم باش غازچرون به اعصابت مسلسل باش.

آره راست میگی نباید زود از کوره در برم.خیلی وقته که این عصبانی شدنا رو کنار گذاشتم.

آفرین درستشم همینه.

این روزا تقریبا میشه گفت هیچ تایم خالی ای ندارم.روزا دانشگاهم و شبا هم توی بوفه ی خوابگاه تا ساعت یازده و نیم یا دوازده شب کار میکنم.

اون وسطا درسمو هم میخونم.یکم نگران پروژمم که هنوز هیچ کار خاصی واسش نکردم ولی چیزی که مشخصه اینه که  وقت ندارم.

واقعا ندارم.

تازه زبیده بهم یاد داد که چطوری میشه شال گردن بافت و خلاصه اینکه درگیر اونم هستم.

زبیده و خدیجه و منا هر سه تاشون رفتن خونه هاشون و من تنها موندم.

راستی اسمشونو آوردم،من واقعا توی هم اتاقی خوش شانسم.خیلی دخترای ماهی هستن.

زبیده و خدیجه ترکمن هستن و آق قلا زندگی میکنن،یکی از شگفت انگیز ترین اتفاقات روزمره م گوش دادن به حرفاشونه که یه کلمه ش رو هم اگر ترکمنی صحبت کنن متوجه نمیشم و چیزایی که درمورد رسماشون بهم میگن واسم جالب توجهه.

زبیده یه هنرمند تمام عیاره،اون خیلی قشنگ خیاطی میکنه،دو سوم لباساشو خودش میدوزه.قلاب بافی هم میکنه.یه کش موهایی درست میکنه که آدم دلش میخواد موهای بلندی برای بستن با اون کش موها داشته باشه.

منا هم خیلی دختر مهربونیه،خیلی هم بامزه س.یکم غر غرو هست ولی نه از اون غرغرو هایی که حال آدمو بهم میزنن.هر سه تاشون یه ورودی از من پایین تر هستن.

واقعا خوشحالم که سال آخر دانشگاهه و بالاخره فرصت پیدا میکنم روی بقیه ی چیزایی که دوست دارم و کارایی که دوست دارم تمرکز کنم.

راستی نمیدونم توی زر مفت قبلی گفتم یا نه؟

ولی همون شبی که از اصفهان به سمت بابلسر حرکت کردیم نگین بهم پیام داد و کمی صحبت کردیم و در نهایت با هم آشتی کردیم.

این فوق العاده ترین اتفاقی بود که توی اون مدت واسم افتاد.

به نظر من از دست دادن یه دوست خوب رنج خیلی بیشتری داره تا اینکه کسی رو که دوستش داشتی از دست بدی.

و واقعا بابت اینکه نگین اخلاقش مثل من گه نیست و هربار جریان مشابهی بود اون بهم پیام میداد یا به هر نحوی پیش قدم آشتی میشد خوشحالم.

البته این چیزی از ضعف اخلاقی من کم نمیکنه.بحث غرورم نیست،نمیدونم چه مرگم میشه.

عینکمو شکستم ولی روی اینو ندارم که به مامانم بگم.البته ممکنه درست بشه ولی هنوز فرصت نکردم ببرمش مرکز شهر تا به عینک سازی نشونش بدم.توی این مدت همش با لنز طبی بودم.

به خصوص تو بوفه.یه وقتایی واقعا چشممو اذیت میکنه و مجبورم چندین بار درش بیارم و تمیزش کنم و دوباره بذارمش توی چشمم.جوری که میشه کاسه ی خون.

گرسنمه.

ولی هیچ ایده ای ندارم که چیزی بپزم و بخورم یا اینکه در نهایت گشادبازی برم و اون ساندویچای مزخرف بوفه رو بخرم.

الان نیلوفر اومده پیشم.غازچرون برام مهمه ولی دوستم مهم تره.

بعدا بهت میرسم.

بای بای.

زر مفت شماره شونزده

زر مفت شماره پونزده

زر مفت شماره چهارده

هم ,توی ,اون ,بهم ,خیلی ,ولی ,و و ,زبیده و ,دوست دارم ,زر مفت ,و خدیجه

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

بازار بورس و فرابورس